سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی قرار

واااااااااااااااااای خدای من! کلی نوشتم و همه ش پاک شد!!!

خلاصه کلام اینکه من دنبال عنوان و پول و موقعیت نیستم! حتی تیپ و قیافه طرفم عادی میشه چه برسه به اینا...

من دنبال کسی ام که بهم انگیزه بده واس ادامه دادن! واس واستادن و جنگیدن و کم نیاوردن...

واس اینکه هروخ خسته بودم از کشیکای طولانی بهم بگه همیناس که به زندگی معنا میده! تلاش و رنج و خدمتِ بدون چشمداشت...

حیف اون همه تعبیرهای شاعرانه که نوشته بودم! :|

شب خوش


ارسال شده در توسط z.behnam

حیفم اومد احساسات امشبمو ننویسم و بخوابم...

سومین تجربه بود، شاید بشه گفت بین این 3 تا بهترینش! حداقلش این بود که مامانش باهام خیلی مهربون بود و مهم ترین امتیازش نسبت به دوتای قبلی این بود که به شخصیت مام احترام گذاشته بود و عکس پسرشو آورده بود! پسرشو دوست داشتم... به دلم میشینه. تنها ترسم از اینه که یکم تازه به دوران رسیده و اهل خودنمایی باشن و بزرگترین ترسم... اصلاح طلب متعصب باشن!! اگه آخری درست باشه که "باید" قیدشو بزنم!

درباره تازه به دوران رسیدگی... نمیتونم زیاد مطمئن باشم که مثه مامان باباش باشه، همونطور که من و فاطمه و محمد از خیلی لحاظ ها با مامان بابا متفاوتیم. اصلا اگه طی نسل ها تفاوت ایجاد نشه که بشر رشد نمیکنه...! ولی درباره اصلاح طلب بودن... خیلی بعیده که پسری توی فضای باز سیاسی باشه و راه درست رو انتخاب کنه. مگر اینکه دل خوش کنم به داشتن دوستایی که باعث جهت دهی افکارش شده باشن، که بازم خیییلی بعیده! ولی در هر صورت غیر ممکن نیست...

خصلت آدمی اینه که اگه حس کنه یکی باهاش حال میکنه یجور دافعه نسبت به طرف براش ایجاد میشه... فکر میکنم حسی بود که منو مامان امشب داشتیم! اصلا به ذهنمونم خطور نکرد که دو دفعه قبل رفتار غیر قابل بخششی باهامون داشتن در حالی که لیاقت خودشونو و امثال خودشون بود!! نباید ساده بودن دیگرانو نسبت داد به پایین بودنشون... چون واقعا هم نیستن!

به قول مامان شاید دلیل اون همه خودنمایی فقط و فقط این بود که خودشونو هم سطح ما کنه، بهرحال استاد دانشگاه بودن خیلی شغل دهن پرکنیه! درسته پدر و مادر داوود حتی از این خانواده هم پایین ترن ولی داوودم به فاطمه گفته بود که شاید اگه از اول میدونست بابا استاد دانشگاهن منصرف میشد!! درباره مامان امشبی وقتی بیشتر مطمئن شدم که حرفاش بخاطر جبران کمبوده و نه خودنمایی یا تحقیر دیگران که فهمیدم موقعیت برادراشو کاملا عمدی ازمون پنهون کرده... (در هر صورت بنظر من که کشاورز بودن شغل خیلی شریفیه و نون حلالش می ارزه به هزاران لقمه نونی که شهری ها با هزار ترفند و کلک و حقه جور میکنن و میریزن تو حلق بچه هاشون!!)

خیلی مصمم ام که اگه سبحان اومد (که 90% احتمال میدم بیاد) همون جلسه اول حرفای اصلیمو بزنم و تکلیفو مشخص کنم؛ معتقد بودن به نظام (که اگه باشه ینی آقای خامنه ای رو هم قبول داره و اگه نباشه مطمئنم همون اول حرف آقای خامنه ای رو پیش خواهد کشید...!)، اعتقاد به نون حلال، اعتقاد به خدمت خالصانه، اعتقاد به اصول اولیه دین. بقیه موارد خیلی جزئی میشه، مثل علاقمند بودن به مباحث فکری و نوع نگاهش به زندگی و تعبیری که از به کمال رسیدن داره و اصلا هدفش از ازدواج و دورنمای زندگیش در 10 سال و 20 سال آینده و زمان بچه دار شدن و... خیلی جلو رفتم دیگه!! :دی

ولی جدی امیدوارم حداقل بعنوان یه تجربه برای آشنا شدن با یه آدم جدید و حرف زدن سر زندگی مشترک بتونم روش حساب کنم. علاوه بر اینکه به دوتا نکته باید به موازات توجه کنم:

1- هنوز خیلی وقت دارم برای بررسی گزینه های دیگه و نیازی نیست که از هیچ کدوم از اصول چهارگانه اصلیم کوتاه بیام (تازه این طفلک که قضیه ش از نظر سطح تحصیلات و فرهنگی بودن خانواده ش حله!)

2- نباید فرصت هامو بی شمار بدونم و باید طوری انتخاب یا رد کنم که در آینده به هیچ عنوان از تصمیم پشیمون نشم؛ ینی اگه قراره قبول کنم دلایل کافی داشته باشم و اگه قراره رد کنم دلایل قانع کننده و منطقی.

راستی این نوشته فقط مال همین کِیس خاص نیس (که باز اگه فردا روزی زنگ نزد اعتماد بنفست بره تو دیوار!) و بدرد مراحل بررسی همه گزینه ها میخوره :)

یه لحظه واستا ببینم نامه ای که به خدا نوشته بودم چی بوده...

اصلا چرا یه نامه جدید ننویسم؟؟ بی خیال، الان یه مدتیه توی جو سیاست ام و ممکنه عاقلانه نباشه معیارهام! همون نامه قبلی خوبه:

نماز و روزه و محرم و نامحرم- متعهد و مسئول و وفادار به خدا، جامعه، من، خانواده، زندگیش- داشتن اهداف و آرمان های بزرگ- متفکر باشه- جوگیر نباشه- پیروی از دین و خدا و ولایت فقیه در سیاست- احترام واقعی به دیگران (چه موافق چه مخالف)- بجاش رئوف و مهربون، بجاش سختگیر و جدی- قلبش برای کشورش و سربلندی آب و خاک و مردمش بتپه- تا جایی که در توانشه واس اصلاح جامعه ش تلاش کنه- به فکر مردم و اطرافیانش باشه، به افراد نیازمند بی چشمداشت محبت کنه- عالم و عامل به علمش باشه و از نظر سطح علمی بالا باشه- مهربون، صادق، وفادار، مومن، مسئولیت پذیر، شجاع، پرتلاش برای رسیدن به اهدافش، خستگی ناپذیر، پر امید، با انگیزه، مثبت اندیش و باعث آرامش اطرافیانش باشه و روی پای خودش واسته- قلب پر محبتی داشته باشه، باگذشت، صبور، عاشق و خاشع، فروتن و با تقوا باشه- آرزوش علی وار زندگی کردن باشه...

کتاب خون، دنبال تحقیق و فهمیدن و استدلال، باهم فکر کنیم، باهم پیشرفت کنیم، با هم رشد کنیم و به تکامل و آرامش برسیم... توی زندگی همیشه حامی و پشتیبان من باشه، اشتباهامو با مهربونی و عشق گوشزد کنه، بذاره خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم ولی توی تصمیم گیری کمکم کنه، واس همیشه از ته ته قلبش عاشقم باشه... همیشه واس شنیدن حرفام وقت داشته باشه، اجتماعی باشه، گاهی شوخ و نکته سنج، اهل کار و تلاش و کوشش... هیچ چیزو از من پنهون نکنه، همیشه بهم اعتماد کنه، اهل پنهون کاری نباشه... به من و شغلم و افکارم احترام بذاره و توی موقعیت های سخت بهم امید و آرامش بده... از نظر ظاهر هم مثل هم باشیم، نه هیچ کدوم سر، نه هیچ کدوم کمتر...

ینی قیافه خودم موقع تایپ کردن خواسته هام: !!!!!!!!!!!!! :||| !!!!!!!!!!!!!!!

ترکوندم دیگه بخدا!! خدایا، چقدر صبوری تو...! ینی از این فلان تا مورد، واستا بشمرم، حداقل 42 مورد!! متخصصین امر گفتن که اولا اولویت ها مهمه (همون 4 تا، بعد از خانواده و تحصیلات)، و ثانیا شباهت 40% به بالا رو باس چسبید! بماند که من خودم همه این ویژگی هارو ندارم که بخوام جزء شباهت ها حسابشون کنم!!! :|

سرم سوت کشید واقعا! خدایا کمکم کن که من خیییییییییلی ضعیفم! تازه الان فهمیدم که تصمیم گیری میتونه چقدر سخت باشه....... (کاش میشد همه چی رو انداخت گردن مامان بابا، ولی این خودمم که باس با سبحان حرف بزنم و بسنجمش نه اونا!)

خداجونم، اول از همه شکررررررررررت یه عااااااااااااااااااالمه، و بعدشم دعای مخصووووووص واس اینکه راه درست رو بهم نشون بدی...

آمین

یه حسی بهم میگه سر این مورد نیاز به استخاره پیدا خواهم کرد...!


ارسال شده در توسط z.behnam

نماز اول وقت: ینی هیچ وقت تو زندگی دچار بیهودگی نشی!

ینی واس هر ساعت زندگیت برنامه ریزی داری، یه ساعتی فقط خاص ارتباط با مبدا بی نهایت وجود، خاص بندگی!

مگر میشه این آدم دچار بیهودگی بشه؟؟

مگر میشه واس این لحظه ات برنامه داشته باشی واس "ارتباط"، واس "دعا"، واس "واستادن روبروی بی انتها ترین نقطه کره زمین و حرف زدن با خود ِ خود ِ خدا، مستقیم، بی واسطه!" و بذاری بقیه لحظات عمرت بیهوده بگذره...؟؟

بیخود نیست که خیلی از عرفا میگن نمازاتو اول وقت بخون، تضمین 100% موفقیتت تو دنیا و آخرت، با ما...

نون حلال: ینی یه سبک زندگی!

ینی از جزئی ترین افکاری که به ذهنت خطور میکنه، تا بزرگترین قدم هایی که واس زندگی خودت و دیگران برمیداری، "واس اون باشه"! "حلال" باشه!

نون حلال فقط یه لقمه نون نیست که میذاری تو دهن بچه هات، فکریه که وارد مغزشون میکنی، اندیشه ائیه که تو ذهنشون پرورش میدی، روش تفکریه که واس برداشتن هر قدم زندگی یادشون میدی!

نون حلال ینی اهل کم کاری و کم فروشی و رشوه و ربا و دروغ و ریا و پارتی بازی و کلاه برداری و مال مردم خوردن نیستی! یک لقمه نونش هم سخت گیر میاد، یک لقمه نونشم "ارزش" داره!

 

خدایا، بهم سعادت نماز اول وقت خوندن، نون حلال در آوردن، با شجاعت جلو خواسته های نفس خودمو دیگران واستادنو، عطا کن...

آمین


ارسال شده در توسط z.behnam

اومدم یه جایی مثلا در خلوت بنویسم، نگو اینجا سیستم خاصی داره واس خودش که با بهانه و بی بهانه ممکنه خیلیا به وبلاگت سر بزنن!! ما نخوایم این سیستمو باس کی رو ببینیم؟؟ :|

بی خیال. واس این حرفا نیومدم. اومدم که بگم نمدونم چه مرگمه!

این سفر مثل یه گپ بود، یه گپ نه چندان شیرین، و بعد یدفه سقوط به همون نقطه ای که مدتها داشتم برنامه ریزی میکردم چجوری باهاش کنار بیام؛ و الان دوباره نقطه صفرم!! خالی... تهی از هر فکر و احساسی...

یه چیزی از درون آزارم میده.

خوشی ها و خنده های سال پایینی ها رو که میبینم انگار قرن ها ازشون فاصله دارم! انگار یه غباری رو دلمه که با هیچی پاک نمیشه. انگار از همه چی دور شدم، خیلی دور... آخرین باری که با یه دوست از ته دل خندیدمو یادم نمیاد!

فکر میکردم برگردم سراغ کارای قبلی همه چی اوکی میشه، ولی نشد. دیگه مرور یا تداعی هیچ خاطره ای تو گذشته برام لذت بخش نیست. بوی تکراره! بوی نا، بوی موندگی.

حتی فکر کردن به خواستگار و ازدواج هم دیگه ذره ای برام قشنگ نیست!

خدایا، چی شدم؟؟

شاید پشیمونم از گذشته ام، از خاطراتم. شاید همش دارم گذشته خودمو و سالهایی که گذشت رو مقایسه میکنم با زمان حال اونایی که با منو گذشته ام خیلی فرق دارن...

شاید دارم دنبال یکی میگردم که براش مهم باشم، ستایشم کنه، بهم بگه قدم هایی که برداشتم اونقدر بزرگ بوده که جای هیچ شکی نیست، افسوس نباید برام معنی داشته باشه. شاید متنفرم از همه اونایی که فرصت پیشرفت رو از منو امثال من گرفتن تا همیشه خودشون رئیس باشن و الان خیلی راحت پُست هاشونو میدن به کسایی که لیاقتشون یک هزارم منم نیس!

آره، همش ناراحت کننده س. و من ناراحتم... "حال"ام بده.

حس میکنم اون جایی که باید میبودم نیستم.

حس میکنم از رویاهام دور شدم، شاید واس شروع دیر شده...

چرا یک نویسنده/ژورنالیست موفق نشدم؟

یا یک عکاس حرفه ای،

یا خالق نقاشی های اعجاب انگیز...؟

میتونستم آتش نشان بشم، یا پلیس، یا یه ورزشکار حرفه ای...

و یادم رفته که خیلی ها آرزو داشتن و دارن که یک پزشک بشن!!!!!!!!

تصویر آیندمو گم کردم،

بی هویتی شدم که کارت شناساییش توی جیبشه ولی حس دست کردن و بیرون آوردنشو نداره!

گمشده ای که آدرس خونشو بلده ولی میخواد یه بی خانمان به نظر بیاد!

یه آدم خودخواه..........

که میخواد روی کره زمین فقط خودش باشه و خودش!!

یگانه،

بی همتا!

واقعا همینه حس درونیم.....!

کاش کلاسا دوباره شروع بشه!

اینجوری بده،

ینی بدتر از بده!

هویتمو گم کردم... و وای که من چقدر مستعدم واس گم شدن و شیون کردنه بعدش!

امیدوارم همش هورمونی باشه :|

خدایا، همه جوونارو خوشبخت کن.

بعدش اگه دوس داشتی یه دستی هم به سر زندگی ما بکش.

نقشه زندگیمو یجوری بکش تا به زودی روزی برسه فقط جاهایی پامو بذارم که مشتاق دیدنم باشن!

فقط جاهایی برم که لبریز عشق باشه...

و همین...........................

آمین

ممنونم :*


ارسال شده در توسط z.behnam

آه از ستمگری دنیا......

 

چرا نمیشه همه چی ساده تر باشه؟ چرا اونقدر دروغ و تزویر زیاد شده که نمیتونی حتی دوستت دارم هایی که میشنوی رو باور کنی!

 

خدایااااااااااااا.... هستی؟؟ میشنوی؟؟؟

 

این انصاف نیست.....

 

 

همین.

 

 

 

 

 


ارسال شده در توسط z.behnam

نقض حرف شهامت میخواد! که من در این حدشو دارم! از غم باید فرار کرد؛ غمی که تو رو به رکود و افسردگی و ناامیدی بکشونه به چه درد میخوره؟؟ اصلا به درد کی میخوره؟! غم اگر انگیزه بده و حرکت و شوق دویدن ارزش داره! باقی همه دور ریختنی است و بی ارزشه حتی لحظه ای درجا زدن...

 

شاید آلنی یا مارال نباشم، چون نه شاه مونده و نه ساواکی و نه صحرایی و نه شهامت جنگیدنی... ولی میتونم نادر ابراهیمی دیگری باشم! فقط باید فکر کنم، بنویسم، امید و زندگی ببخشم و عاشقانه بسرایم... ممنون، خدای همه.

 

 


ارسال شده در توسط z.behnam

از غم نباید گریخت! هرگز نباید گریخت...

 

چرا عادت کردم فرار کنم از لحظات بد و احساسات بد؟؟ چرا وانستم و نجنگم؟ چرا از بچگی یاد گرفتم نادیده بگیرم، رد بشم، فرار کنم؟! میدونم "گذشت زمان" بزرگترین معجزه است ولی پس حل کردن، فکر کردن، راهی پیدا کردن چی میشه؟؟

 

میخوام آدم بزرگی باشم؛ ولی نیستم. این آرزو منو پیر میکنه، و دل مرده تر، و شکسته تر...

 

 

نمیپرسم چی شد که اینجام، چرا زیاد توی دهلی موندیم، چرا همه چیز بوی تکرار و رطوبت موندگی میده، چرا یه دیوار سیمانی بینمون ایجاد شد و چرا دیگه انگیزه ادامه دادن ندارم... فقط میپرسم که چرا انقدر زود پر از ناامیدی میشم و چرا این غرور لعنتی نمیذاره بگم غلط کردم و جبران کنم؟! من آلنی نیستم، مارال نیستم، ولی شاید بتونم خودم باشم! فقط کافیه از رویا بیرون بیام...

 

 


ارسال شده در توسط z.behnam

سلام خدای عزیزم؛

مثل همیشه مخاطبم فقط تویی و تو...

ازت چند تا درخواست دارم، چند تا خواهش، چندتا التماس؛

کمکم کن هیچ وقت یادم نره پدر و مادرم چقدر بهم نیاز دارن!

نه نیاز مادی، نیاز به "بودنم"...

کمکم کن روزی نرسه که اونقدر توی روزمرگی های زندگیم گم بشم که بشم یکی مثه محمد، یکی مثه فاطمه.

کمکم کن براشون نوه های خشگل بیارم تا هیچ وقت تنها نمونن،

کمکم کن اونقدر فرزند خوبی باشم که حتی کوچکترین حسرتی رو دلشون نمونه، حتی یک لحظه هم به ذهنشون نرسه که معنی وفا و محبت رو گم کردن، حتی ثانیه ای هم مایوس نشن از تمام روزایی که با عشق باهامون بودن و شاهد بزرگ شدنمون...

وای که چقدر سخته عاشق یکی باشی و از تموم زندگیت براش مایه بذاری و پشتش واستی تا از یه موجود بی نهایت ناتوان به یه موجود بی نهایت توانمند تبدیل بشه و... روزی برسه که حتی اونقدر باهاش راحت نباشی که بهش بگی دلت ازش گرفته!!!

وای خدایا.... به کجا داریم میریم؟؟؟؟؟!!!

خدایا، منو اونقدر قوی کن که اگه روزی لازم شد از پیشرفت خودم، موقعیت خودم، زندگی و خواب شب راحتم بگذرم و کنار پدر و مادرم باشم...

اگه نتونم خوبی های اونارو جبران کنم چطوری میتونم تموم نعمت های تو رو شکر کنم؟؟ مگر پدر و مادر نمونه ی کوچیک خالق های زمینی نیستن؟ مگه اونا به اراده ی تو مسئول بزرگ کردن فرشته های کوچولو تا زمان رسیدنشون به مرحله خلق های جدید نیستن؟ چطور میشه فراموش کرد......

خداجونم، عاشق بابام، شیفته ی مامان...

کمکم کن یادم نره مامان بارها توی اتاقم روی زمین و زیر چراغ روشن خوابید تا حتی اگه لحظه ای درد امونم نداد و بیدار شدم کنارم باشه... تا سر ساعت از خواب خودش بزنه و قرص های من دیر نشه، دل نگرون بود و بی تاب و بی قرار برای من..... عاشقانه ترین تصویر زندگی یک انسان...

کمکم کن یادم نره بابا شعر "زری جون زری جون تو نور چشم مایی..." رو توی سن 23 سالگی هنوزم برام میخونه! من ته تغاری و مونس لحظه های تنهائیشم، مایه فخر فروشیش به همه، امیدی توی دلش که دوست ندارم هیییچ وقت ناامید بشه...

"فقط تو" میتونی کمکم کنی، خالق آسمان ها و زمین، تاریکی ها و نور...

2 ساعت دیگه منو بابا میریم تهران و فردا عصرم هند، لطفا خیییلی مواظب مامانم باش، مواظب بابا و منم همینطور.

من بمیرم و روزی رو نبینم که مامان بگه خونه فاطمه و محمد نمیرم تا شاَنم پایین نیاد و یوقت دفعه دیگه در حد همین تعارف هم به زبون نیارن!!

من بمیرم و نبینم روزی رو که بابا ناراحت باشن چرا هیچ کدومشون تعارف نکردن مارو بدرقه کنن.....

خدایا، میدونم احتمالش خیلی زیاده منم یک روزی مثه اونا بشم، پس کمکم کن نشم! ازت عاجزانه درخواست میکنم...

کمکم کن توی این سفر تا جایی که میتونم کاری کنم به بابا خوش بگذره، کمک کن در نبود ما به مامان حتی ذره ای بد نگذره...

آمین

 

نیکویی و خوبی با پدر و مادر نتیجه ی حسن معرفت و شناخت پروردگار است؛

زیرا عبادتی نیست که انسان را سریعتر به رضای پروردگار برساند،

و بهتر باشد از نیکویی به والدین برای خدا!

امام صادق (علیه السلام)


ارسال شده در توسط z.behnam

- دیگر گذشته است آلنی! دکتر جعفری گنبدی و دکتر فلسفی در گرگان، هر دو گفتند که مرض، سخت ریشه کرده است و امیدی به زنده ماندن آیلر نیست- هیچ.

- برای خودشان کردند که گفتند. هر پزشکی که به بیمارش وعده مرگ بدهد، خود بیماری است که به طبیبی محتاج است. مرگ، در گستره ی اقتدار طبیعت است نه طبیب؛ مگر آنکه طبیب، جانی هم باشد. از مرگ سخن گفتن، اصولا، جزو تعهدات و مسئولیت های پزشک نیست. بی قیدی و بی عاطفگی ست که برخی از طبیبان را وا میدارد پا از محدوده وظایف خود بیرون بگذارند و خود را خلاص کنند. به پزشک چه مربوط است که کسی، عاقبت، به دلیلی، می میرد یا نمی میرد، زود می میرد یا دیر. طبیب، وظیفه اش، کارش، مسئولیتش، خدمت به دردمندان است و شفا دادن ایشان نه موعودِ مرگ را مقرر کردن و بخشی از وظایف عزرائیل را بر عهده گرفتن. اگر هنوز هم مختصری به من ایمان دارید، آیلر را به من بسپارید.

آتش بدون دود، جلد دوم، ص 108


ارسال شده در توسط z.behnam

سلام خدای عزیزم...

میشه تمومش کنی؟؟؟ من یه غلطی کردم یه حرفی زدم! گفتم یه گوشه چشمی داشته باش بهش...

نگفتم که حتی بعد فراموش کردنش (و خط خطی کردن اسمش از نامه ای که بهت نوشتم، اونم در حدی که نزدیک بود کاغذ پاره بشه!!) گاه و بیگاه خبرشو بیارن برام که!

من اینجوری زجر میکشم، ناراحتم، نذار ادامه پیدا کنه.......

من بی خیالش شدم، اونقدر که میخوام سیاسی نیست. اونقدر که میخوام قوی نیست، اونقدر که میخوام مرد نیست...

با وجود همه اینا... من یک دخترم! میشکنم، وقتی یادم میاد اون همه توجه ایی که با هیچ منطقی نتونستم و هنوزم نمیتونم توجیهش کنم، وقتی یادم میاد میتونسته زودتر از اینا ازدواج کنه و نکرده، وقتی که امروز برام خبر میارن برادر کوچیکش نامزد داره ولی اون هنوز...! همه اینا به درک!!!! به من هیچ ربطی نداره!

نمیدونم... شاید توی تقدیر من باشه؛ شایدم نباشه. اصلا تقدیر چیه؟ کجاست؟؟ تغییرناپذیر که نیست!

هیچ چیز برای یه دختر زجرآورتر از این نیست که به نقطه ای برسه که بفهمه هیییچ حق انتخابی نداره! نه اینکه توی همه زندگیش، توی یکی از بزرگترین بخش هاش... چرا؟؟ خدایا چرا؟؟! البته جواب چراهامو میدونم، حاضر نیستم حتی ذره ای کرامتم زیر پا بره... ولی چرا باید اینطوری باشه که کرامت پسرا زیر پا نره و مال دخترا بره...؟! :|

خدایا، خیلی شاکی ام، خیلی داغونم...

تازه داشتم امیدوار میشدم، که طلسمی در کار نیست و بار دومی در کار نبوده. که بار دوم میشه بار اولم واس حرف زدن و سنجیدن و انتخاب کردن... ولی حتی همینم ازم دریغ کردی... شاکی نباشم؟ دلخور نباشم؟؟

چقدر گریه کنم و ادعام باشه واس امام زمانه و ته دلم بدونم که واس حس بدبخت بودنمه؟!! گریه های من الان چه ارزشی داره؟؟ الان که از همه جا رونده شدم مگه میشه واس خاطر تو باشه اشکام؟ نیست...

دیروز یه لحظه خوشحال شدم! گفتم ببین حکمتشو، باس منو توی یه مرحله از زندگیم آویزون کنه تا رو بیارم به حرم عزیزش و این حال و هوارو تجربه کنم... تا اگه فردا روزی خواسته هام برآورده شد و دوباره اوضاع بر وفق مرادم بود بدونم حس های برتری هم هست، جاهای نورانی تری هم هست، اشکای شفابخشی هم هست...

و هنوزم همینو میگم! (چرا باید از حرفم برگردم؟!)

خداجونم، ممنونم واس این دوران... ممنونم واس احساس "تنهایی"... ممنونم که یه روز بهم تلنگر زدی که آهای فلانی! توی قبر که بری از امروز و اینجا هم تنهاتری... حتی دیگه پدر و مادرتم پیشت نمیمونن. و مگر اصن انتظار داری که بمونن؟؟ دنیا محل گذره... زندگی بدون تو هم جریان داره.........

امشب از سناباد تا احمدآباد و از ایستگاه مترو پارک ملت تا خونه رو پیاده اومدم تا خسته بشم، تا نفهمم شب چجوری میگذره و چرا میگذره و من چرا تنهام و این قرارمون نبود... ولی فرار تا کی؟؟ یه روز باس مثه مرد واستم و به همه سوالام جواب بدم! ولی تا اون روز خیلی مونده... خیلی باید بنویسم...

خداجونم، ممنونم بخاطر "قلم"، "آگاهی"، "نوشتن"... که اگر قلم نبود و آگاهی و نمی نوشتم توی هر روزم میموندم و پیر میشدم و هیچ چیز نمی فهمیدم...

خداجونم، دمت گرمه واس همه چی! خودت میدونی که... من همیشه میگم چشم! راننده تویی، من یه مسافر که حتی پول کرایه راهمم ندارم...

فروشنده تویی، من فقیر بی نوایی که حتی پول یه وعده غذامم ندارم،

و تو می بخشی...... هر روز، هر وعده، هر لحظه و هر ثانیه........ از چی شاکی ام الان دقیقا؟!! :| خیلی رو میخواد!

ربنا آتنا فی الدنیا حسنه (قلبی شاکر، که خوشبختی دنیا جز در این نباشد)،

و فی الاخره حسنه (زبانی تسبیح گوی تو، و خوشبختی آخرت هم جز در این نباشد)،

و قنا عذاب النار (و همسری که منو در راه بندگی تو یاری کنه، که حقیقتا نجات دهنده از آتش هاست)...

آمین، یا ارحم الراحمین...


ارسال شده در توسط z.behnam