سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی قرار

سلام خدای عزیزم...

میشه تمومش کنی؟؟؟ من یه غلطی کردم یه حرفی زدم! گفتم یه گوشه چشمی داشته باش بهش...

نگفتم که حتی بعد فراموش کردنش (و خط خطی کردن اسمش از نامه ای که بهت نوشتم، اونم در حدی که نزدیک بود کاغذ پاره بشه!!) گاه و بیگاه خبرشو بیارن برام که!

من اینجوری زجر میکشم، ناراحتم، نذار ادامه پیدا کنه.......

من بی خیالش شدم، اونقدر که میخوام سیاسی نیست. اونقدر که میخوام قوی نیست، اونقدر که میخوام مرد نیست...

با وجود همه اینا... من یک دخترم! میشکنم، وقتی یادم میاد اون همه توجه ایی که با هیچ منطقی نتونستم و هنوزم نمیتونم توجیهش کنم، وقتی یادم میاد میتونسته زودتر از اینا ازدواج کنه و نکرده، وقتی که امروز برام خبر میارن برادر کوچیکش نامزد داره ولی اون هنوز...! همه اینا به درک!!!! به من هیچ ربطی نداره!

نمیدونم... شاید توی تقدیر من باشه؛ شایدم نباشه. اصلا تقدیر چیه؟ کجاست؟؟ تغییرناپذیر که نیست!

هیچ چیز برای یه دختر زجرآورتر از این نیست که به نقطه ای برسه که بفهمه هیییچ حق انتخابی نداره! نه اینکه توی همه زندگیش، توی یکی از بزرگترین بخش هاش... چرا؟؟ خدایا چرا؟؟! البته جواب چراهامو میدونم، حاضر نیستم حتی ذره ای کرامتم زیر پا بره... ولی چرا باید اینطوری باشه که کرامت پسرا زیر پا نره و مال دخترا بره...؟! :|

خدایا، خیلی شاکی ام، خیلی داغونم...

تازه داشتم امیدوار میشدم، که طلسمی در کار نیست و بار دومی در کار نبوده. که بار دوم میشه بار اولم واس حرف زدن و سنجیدن و انتخاب کردن... ولی حتی همینم ازم دریغ کردی... شاکی نباشم؟ دلخور نباشم؟؟

چقدر گریه کنم و ادعام باشه واس امام زمانه و ته دلم بدونم که واس حس بدبخت بودنمه؟!! گریه های من الان چه ارزشی داره؟؟ الان که از همه جا رونده شدم مگه میشه واس خاطر تو باشه اشکام؟ نیست...

دیروز یه لحظه خوشحال شدم! گفتم ببین حکمتشو، باس منو توی یه مرحله از زندگیم آویزون کنه تا رو بیارم به حرم عزیزش و این حال و هوارو تجربه کنم... تا اگه فردا روزی خواسته هام برآورده شد و دوباره اوضاع بر وفق مرادم بود بدونم حس های برتری هم هست، جاهای نورانی تری هم هست، اشکای شفابخشی هم هست...

و هنوزم همینو میگم! (چرا باید از حرفم برگردم؟!)

خداجونم، ممنونم واس این دوران... ممنونم واس احساس "تنهایی"... ممنونم که یه روز بهم تلنگر زدی که آهای فلانی! توی قبر که بری از امروز و اینجا هم تنهاتری... حتی دیگه پدر و مادرتم پیشت نمیمونن. و مگر اصن انتظار داری که بمونن؟؟ دنیا محل گذره... زندگی بدون تو هم جریان داره.........

امشب از سناباد تا احمدآباد و از ایستگاه مترو پارک ملت تا خونه رو پیاده اومدم تا خسته بشم، تا نفهمم شب چجوری میگذره و چرا میگذره و من چرا تنهام و این قرارمون نبود... ولی فرار تا کی؟؟ یه روز باس مثه مرد واستم و به همه سوالام جواب بدم! ولی تا اون روز خیلی مونده... خیلی باید بنویسم...

خداجونم، ممنونم بخاطر "قلم"، "آگاهی"، "نوشتن"... که اگر قلم نبود و آگاهی و نمی نوشتم توی هر روزم میموندم و پیر میشدم و هیچ چیز نمی فهمیدم...

خداجونم، دمت گرمه واس همه چی! خودت میدونی که... من همیشه میگم چشم! راننده تویی، من یه مسافر که حتی پول کرایه راهمم ندارم...

فروشنده تویی، من فقیر بی نوایی که حتی پول یه وعده غذامم ندارم،

و تو می بخشی...... هر روز، هر وعده، هر لحظه و هر ثانیه........ از چی شاکی ام الان دقیقا؟!! :| خیلی رو میخواد!

ربنا آتنا فی الدنیا حسنه (قلبی شاکر، که خوشبختی دنیا جز در این نباشد)،

و فی الاخره حسنه (زبانی تسبیح گوی تو، و خوشبختی آخرت هم جز در این نباشد)،

و قنا عذاب النار (و همسری که منو در راه بندگی تو یاری کنه، که حقیقتا نجات دهنده از آتش هاست)...

آمین، یا ارحم الراحمین...


ارسال شده در توسط z.behnam